۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

...

براي عزيزي كه پايان تلخ را بر تلخي بي پايان نيك تر دانست...

در نيست
راه نيست
شب نيست
ماه نيست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بيرون زمان ايستاده ايم
با دشنه ي تلخي
در گرده هاي مان.
هيچ كس
با هيچ كس
سخن نمي گويد.
كه خاموشي
به هزار زبان
در سخن است
در مردگان خويش
نظر مي بنديم
با طرح خنده يي.و نوبت خود را انتظار مي كشيم
بي هيچ
خنده يي!
در گرده هاي مان.
هيچ كس
با هيچ كس
در سخن است.
در مردگان خويش
نظر مي بنديم
با طرح خنده يي.
و نوبت خود را در انتظار مي كشيم
بي هيچ
خنده يي!


شاملو

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

ديروز بود اما من امروز از او سخن خواهم گفت!


هفت آبان

روز جهاني كوروش بر هم ميهنانم شادباد!



آنگاه كه دروازه ها را باز مي كرد،گام هايش، مي لرزاند اما ويران نمي كرد.سربازانش را گفته بود ،كه نيازارند ،اينان مردمان اويند.
سلوك سربازان من
سلوك پارسيان سرزمين من است
و ما براي آزادي مردمان آمده ايم
تباهي و تيرگي ازما نيست
وحشت و شقاوت از مانيست
غيظ و غرامت از ما نيست
ما آورندگان آزادي مردمان هستيم
تنها ترانه و شادماني باشد
همين و ديگر هيچ
اين فرمان من و فرمان فرشتگان زمين است.

دروازه هاي بسياري را گشود و خاك هاي دور و نزديك رابرپهنه ي جغرافياي ايران افزود .اوكه بنيان گذار شهرياري ايراني بود ،يك امپراتوري جهاني را بنا نهاد و به دنياي آن زمان آموخت كه براي ايجاد امپراتوري نيازي به شارها و تنگناهاي ديني و يغماي دسترنج مردمان و اقوام تابعه به نام باج و خراج و غنيمت نيست....

سكوت را شكستم براي پدرم كوروش و امروز لحظه لحظه دلم بال گشوده بود و كبوترانه دور تا دور ارامگاهش در پاسارگاد مي گذشت .
همان خاكي كه كوروش از دشمن خواست از آن بگذرود و او را بگذارد ...

"بر اين توده خاكي كه جسد مرا پوشانيده است رشد مبر .مرا بگذار و بگذر..."

چيز ديگري ندارم .امسال تهي دست تر از آن بودم كه حتي بخواهم چيزي بگويم .7آبان 86 بزرگداشت كوروش در دانشگاه برگزار شد
7آبان 87 خود ، در پاسارگاد بودم
و امسال اين تنها روحم بود كه انجا پر زد....

مرا چه غم؟!
از آن به دير مغانم عزيز مي دارند
كه آتشي كه نميرد هميشه در دل ماست!

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

محمدرضا شفيعي كدكني





خبر سخت دردناك بود ...



درست به ياد دارم كه در آرامگاه باباطاهر پيامكي از دوستم رسيد:
"شفيعي كدكني از ايران رفت!"
و من با خود گفتم شفيعي كدكني و دوري از ايران ؟!
همان لحظه به ياد روزنوشت هاي عباس معروفي افتادم كه در "حضور خلوت انس"نوشت :
خداحافظ!
ديگر نمي نويسم!
همان روزها با خود مدام زمزمه مي كردم چه مي شود كه يك نويسنده كه لحظه هاي زندگيش ، واژه اند ، بگويد ديگر نمي نويسم .چه مي شود كه كسي چون معروفي دست به اين رياضت دردناك بزند و من مدام زير لب تكرار مي كردم كه چه مي شود...

خبر رفتن استاد سفيعي كدكني به همان اندازه مرا به چه مي شود چه مي شود گفتن واداشت...
تمام جان استاد ، ايران اوست
چه مي شود كه شفيعي كدكني ايران را بدرود مي گويد
چه مي شود كه مي پذيرد از كوچه باغ هاي نيشابور ، درياها دور شود
چه مي شود كه تن به رياضتي اين چنين دهد
چه مي شود
اگر باز نگردد
آخر اگر باز نگردد ، دانشگاه تهران براي من دانشجوي ادبيات ديگر چه لطفي دارد ؟...

همكلاسيم "آ.س" كه هميشه از استاد مي گفت و مي خواند و دوستش داشت و هرسال به ديدنش مي رفت را چه كسي پاسخ گوست .براي او چه انگيزه اي مي ماند ...
من مدام به اين مي انديشيدم

و خبر زماني دردناك تر شد كه رو به بيستون باز هم پيامك امد ، استاد شفيعي كدكني براي هميشه از ايران رفت!

چون مار به دور خود مي پيچيدم تا همان همكلاسي خوب ، كه دوستي است خوب تر مرا از اين دربه دري و سردرگمي رهايي بخشيد و گفت او آدمي نيست بتواند براي مدت زيادي از ايران دور بماند.
اگر تصميمش عوض نشود باز مي گردد
در سال گذشته ، چند تن از پرسابقه ترين اساتيد دانشگاه تهران را بازنشسته كردند و استاد با دو ترم استاد ميهمان دانشگاه پرينستون آمريكا شدن از بازنشسته شدنش جلوگيري كرد...
و مگر من يمتوانم سراغ چند منبع خبري و تارنگار بروم و بگويم
نگوييد استاد براي هميشه از ايران رفت
او باز مي گردد...

من تنها اميدوارم آنچه دوستم گفت به حقيقت بپيوندد
من اميدوارم استاد شفيعي كدكني باز گردد
و ما مدت هاست تنها راه باقي مانده ي پيش رويمان ، اميدوار بودن است
بايد اميدوار باشيم...

***

بماند كه ديگر علوم انساني ، پايه ي اعتقادات را سست مي كند .
بماند كه دانش آموختگان رشته هاي علوم انساني ، مشتي سكولارند
بماند كه با هزينه ي جمعوري اسلامي ، تبليغ فرهنگ كثيف غرب مي شود
بماند كه به قول نامجو اينها خودشان باعث ارزشمند و معروف شدن موضوعات و شخصيتها مي شوند.
و اصلا مهم نيست!
معروفي ها و كدكني ها كيلويي چند!!!
يه مشت از خدا بي خبر!


من


دانشجوي زبان و ادبيات فارسي

يكي از دانشگاه نام هاي ايران شهر


به سكولار بودن خود
به اينكه پايه ي اعتقاداتم سست شده
به اينكه مفسد في الارضم
به اينكه رشته ام يكي از رشته هاي علوم انساني است
به اينكه يك ادبياتي ام
به خود مي بالم!









يكشنبه
15شهريور 88

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

گلوي آزادي را دريده اند...



آخ ...

كه گلوي آزادي را دريده اند...

مي ديدمش*

اكنون مرده بود...

و اشك هاي من

به درازناي طناب دار

به زمين كشيده مي شود

لابه لاي نفس هايم درد،ضجه مي زند

ديگر

سرخي عقربه هم به ما رحم نمي كند

پرده اي ديگر مي افتد :

اعترافات كذايي!

شگفتي با دهان باز ، بغضم را مي خورد

و گوش هايم پرده مي درند...!

هرچه به مغز له شده ام فشار مي آورم

حالم بدتر مي شود

اين بار واژه اي متولد نشد

آن ها را بالا آورده ام!

مادرم مي گفت

صدايت را خفه كن

مي بيني كه...

با يا حسين ،به جاي خوردن آب

آدم مي كشند!!!

و اين روزها، حكايت غريبي است

چونان روزگار شاملو

***

دلم آرام گرفت !

اكنون دست هايم را بالا مي برم:

من نبودم

همه چيز را بينداز بر گردن از مو باريك تر قلم...!

-----------------------------------------------------------
*شهيد عليرضا داوودي دانشجوي آزاديخواه دانشگاه اصفهان كه پس از آزاد شدن بر اثر شكنجه افسردگي گرفت وسرانجام در بيمارستان رواني بر اثر ايست قلبي در نهم امرداد درگذشت"روحش شاد .راهش پر رهرو باد"

راوي شكوه ايران
1شنبه
11 امرداد 1388خيامي




۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

دوباره واژه ، دوباره درد

خوب به خاطر دارم تابستان دو سال پيش ، به خواست دوستاني كه نوشته هايم را نيوشا بودند ".....!!!" رو بنيان نهادم و انچه بيش از هرچيز آن تارنگار را برايم عزيز ساخته بود ، قالب زيبا و ايراني او بود و " دوستي گرامي"آفريدگارش .

در آن تارنگار ، دغدغه هاي فرهنگي و دردهاي من ايراني و گاه "من" به معناي دختري احساساتي درگذر دو سال ثبت شد .
پس از كودتاي 22 خرداد ، تا 21 روز روزه ي سكوت گرفتم و قلم ناتوان شده بود از ژرف بودن ستم هايي كه بر هم ميهنانم رفت.و شگفتا كه قلم ، روزه ي سكوت گرفته بود ...

پس از اين روزها نوشتن آغازيدم شايد از دردهاي بختك زده بر روحم كاسته شود و بتوانم دردهاي هم ميهنانم را به اسارت واژه بگيرم اما نوشته هايم تند تر و عريان تر از ان بود كه "آقايان" تاب بياورند .
آن نوشته پاك شد و براي هميشه در ان تارنگار ، خاك...

هر روز بيشتر و بيشتر در سكوت فرو مي رفتم تا روزي يكي از ايران ياران مهربان و فرهيخته ي شهرم "......"از سكوت دوستان جوانش ناليد!
از نااميدي اشباع شده در ذهن هاي ما...
و آنقدر واژه ها مظلوم و دردكشيده بودند كه بر آن شدم دوباره بنويسم.

اكنون سخنان دكتر سپنتا را در گوش من مي پيچد كه:
مدام با عشق به ميهن فرياد مي زنم
اي دشمن!
ار تو سنگ خاره اي
من اهنم...!

و استواري امروز جوانان اين سرزمين ، آهن بودن در برابر سنگ بودن دشمنان اوست.

از انجايي كه بلاگفا مدام هشدارهاي قانوني به وبلاگ نويسان مي داد و مي گفت دهانت را ببند ، مانيز بر آن شديم ايران ويج را شناسنامه اي بلاگ اسپاتي بدهيم تا "شايد" بتوان از فريادها و سكوتها و دردهاي ايران دوباره نوشت...

و من دوباره مرثيه خوان وطن مرده ي خويش گشته ام..


راوي شكوه ايران
آدينه
10 امرداد1388 خيامي
گاه: 1೧:55 شامگاه